my lovely teacher_ep1
 
 
 
we love ss501

my lovely teacher_ep1

نویسنده : parijungi | تاریخ : 13:7 - 1 / 1 / 0برچسب:my lovely teacher,

-بابا مممنونننننن....ارزوم بود بیام این دانشگاه...
لی:خواهش میکنم دخترم...فقط باید حواستو جمع کنیا...
-چشمممممم خیالتون راحت...
لی:خوب بریم یک شام خوشمزه بخوریم؟
-آریییییییییییی
از دانشگاه اومدن بیرون سوار ماشین شدن ورفتن رستوران...یک رستوران شیک تو بهترین منطقه از شهر سئول...
موقع صرف شام هردو ساکت بودن...دل کندن از همدیگه بره هردو سخت بود....دلش نمیخواست باباش بره....
بعد شام از رستوران اومدن بیرون ورفتن فرودگاه...بغض بدی گلوش رو گرفته بود...ولی قول داده بود دختر قوی باشه وبه همین راحتی اشکهاش نیاد....
لی:خوب دیگه موقع خداحافظیه...بیا بغلم دختر بابا....
محکم پدرش رو بغل کرد وگفت:بابایییییییییی دلم برات تنگ میشه.
لی:منم دخترم....مجبور نبودم نمیرفتم...
پدر ودختر ازهم جدا شدن ودختر دم ماشین ایستاد ورفتن پدرش رو تماشا کرد....وقتی هواپیما پدرش بلند شد اونم دل کند وسوار ماشین شد ورفت خونه....
داخل خونه که شد تمام دلش رو غم گرفت...یک خونه ویلایی بزرگ که فقط وفقط خودش بود....تنهای تنها....ولی از طرفی هم خوشحال بود بلاخره تونسته بود بره به دانشگاهی که دوستش داشت.....تلویزیون رو روشن کرد وروی کاناپه دراز کشید....کانال ها رو این طرف اون طرف کرد واخرش وقتی دید چیزی پیدا نکرد تلویزیون رو خاموش کرد وهمونجا خوابید....
صبح سرحال بلند شد ورفت صبحونه  مفصلی بره خودش درست کرد وخورد وبعدش کیفش رو برداشت وراهی دانشگاهش شد....
جلو در دانشگاه ماشین شاسی بلند خوشگلش رو پارک کرد و داخل دانشگاه شد....رفت سمت برد ودنبال کلاسش گشت وقتی پیدا کرد رفت سمت کلاس....داخل کلاس شد وبدون توجه به بچه هایی که سرکلاس بودن رفت ردیف جلو نشست...
دختری بود کاملا مغرور اما مهربون.....به خاطر غرور و بی اعتمادی که به اطرافش داشت...دوستاش انگشت شمار بودن وشاید درکل دو یا شایدم سه تا دوست دور وبرش داشت...تنها فرد مورد اعتمادش یوهی بود....دوستی که از بچگی باهم بزرگ شده بودن و اون الان توی پیونگ یانگ(پایتخت کره شمالی) مشغول درس خوندن بود...خیلی دلش میخواست یوهی هم میومد سئول وباهم درس میخوندن...ولی پدرش قبول نمیکرد.....
از فکر اومد بیرون وهنذفری اش رو توی گوشش گذاشت ووانمود کرد که داره اهنگ گوش میده...
-هی شنیدید استاد جدید آوردن؟
-اره میگن خیلی استاد بداخلاقیه وسخت نمره میده
-من شنیدم میگن استاده تو آمریکا درس خونده
-اره میگن تو امریکا بهترین بوده...امیدوارم خیلی خوش تیپ باشه...
-من امروز داشتم میومدم از دور دیدمش...خیلی خوش تیپه...مجردم هست..
-چه عالی...
پوزخندی زد وگفت:من به چی فکر میکنم اینا به چی فکر میکنن...
همون موقع در کلاس باز شد واستاد وارد کلاس شد...همه به احترام استاد بلند شدن وبعدش نشستن....هنذفری اش رو در اورد ودفترش رو گذاشت رو میز
-سلام به همگی...من از این به بعد قراره نت های موسیقی رو باهاتون کار کنم....امیدوارم رابطه استاد شاگردی خوبی داشته باشیم واحترام همو نگه داریم...
صداش عالی بود....بهش نمیومد استاد باشه...استایلشم خوب بود....بارونی قهوه ای بلند وموهای پرکلاغی که به بالا داده بود بهش جذبه ایی میداد که هرکس رو محسور میکرد...سرش رو تکون داد وگفت:این چرت وپرتا چیه تو سرم میچرخه...ولی استاد خوش تیپیه....
-خوب این درستون همون طور که میدونید 3واحدیه...حضور سرکلاس برام خیلی مهمه....توی نمراتتونم خیلی تاثیر گذاره....خوب با حضور غیاب شروع میکنیم....لی رایا...
رایا دستش رو بلند کرد 
استاد با دقت نگاش کرد واسم بعدی رو خوند....هرکدوم از دانشجوها رو که اسماشون رو میخوند با دقت بهشون نگاه میکرد....بعد از حضور وغیاب شروع کرد به درس دادن وتمام اون 1ساعت ونیم کلاس رو فقط راجع به تاریخچه موسیقی ونت ها حرف زد وبچه ها هم نت برداری کردن....ساعت اول که تموم شد از کلاس رفت بیرون وبعد رفتنش همه یک نفس راحت کشیدن....
دختری که پشت سر رایا نشسته بود اومد نشست کنارش وگفت:سلام...من مین یانگم...بچه ها بهم مین هم میگن....بعد دستش رو اورد جلو...رایا لبخندی زد وگفت:منم رایام...
باهم دست دادن ورایا بلند شد واز کلاس رفت بیرون...مین یانگم دنبالش راه افتاد وگفت:نظرت راجع به استاد چیه؟به نظرم خیلی رفتارش خشکه...ولی معلومه درس براش اهمیت داره وخوب درس میده....
رایا:من نظری ندارم...
مین یانگ:مگه میشه؟
رایا:آره...خوشم نمیاد راجع به کسی اظهار نظر کنم....
مین یانگ:پس فکر کنم تو شخصیت جالبی داشته باشی....
رایا:درضمن خوشمم نمیاد کسی راجع به ام اظهار نظر کنه...روز خوش
رفت بوفه ویک قهوه حاضری گرفت ونشست رو نیمکت و به اسمون نگاه کرد...هوا صاف بود وابرا تیکه تیکه....همیشه عاشق این هوا بود....
مین یانگ:کجاییی دختر؟
رایا:همین جا....ببینم بهت برنخورد همچین حرفی بهت زدم؟
مین یانگ:نه بره چی بربخوره...دوستا از این حرفها بهم زیادمیزنن
رایا:دوستا اره....ولی مگه من وتو دوستیم؟
مین یانگ:نه ولی دوست میشیم
رایا:من حوصله دوست ندارم...برو سراغ یکی دیگه...
مین یانگ:یعنی چی حوصله دوست ندارم...
رایا:من هیچ دوستی تو سئول یا دانشگاه ندارم...حوصله دوست شدنم ندارم...برو
مین یانگ:مگه میشه دوستی نداشته باشی؟
رایا:فعلا میبینی که شده...
مین یانگ:من تنهات میزارم یکم فکر کن....اگه خواستی میتونیم دوستای خوبی بره هم بشیم...
مین یانگ بلند شد رفت وبعد رفتنش رایا گفت:دختره سیریش...
ولی بعدش رفت تو فکر...نمیتونه که تو سئول تنها بمونه....حداقل باید یدونه دوست بره خودش داشته باشه...ولی مین یانگ قابل اعتماده؟....یاد حرف پدرش افتاد...آدمای قابل اعتماد خیلی کم تو سئول پیدا میشن..تا میتونی به کسی اعتماد نکن واز مردمش فاصله بگیر....
ولی مگه میشه بدون ارتباط داشتن با دیگران وبدون داشتن کسی که باهاش حرف بزنی زندگی کنی؟
سرش رو تکون داد وبلند شد رفت سرکلاس...ساعت دوم کلاس همون استاد بود....همه دخترای کلاس راجع به قیافه اش حرف میزدن....خوش تیپ بود وقیافه خوبی داشت...ولی اینقدرام عالی خوب نبود که دخترا میگفتن....از کنکاش کردن قیافه استاد دست برداشت ومشغول نوشتن مطالبی که استاد داشت پای تخته مینوشت شد....
-خوب بچه ها این نکاتی که نوشتم برای یاد گیری موسیقی خیلی اساسیه وحتما باید بلد باشید....ازجلسه بعد نت های ساز گیتار رو شروع میکنیم ووقتی جا افتادید سازهای دیگه رو هم باهاتون کار میکنم....خوب کلاس تمومه...میتونید برید...
بچه ها بلند شدن ویکی یکی رفتن....دخترا هم ریختن سر استاد...رایا هم بلند شد واز کلاس خارج شد...اون گیتار رو بلد بود واز بچگی با گیتار بزرگ شده بود...پس مشکلی برای یادگیری نت ها نداشت...اومد بیرون سوار ماشینش شد وراه افتاد سمت خونه....
تو یخچال همه چی بود...ممنون باباش بود که براش همه چی گرفته بود...تا توی اسایش کامل باشه...غذا رو گرم کرد وخورد...
رفت اتاقش گیتارش رو برداشت واورد روی کاناپه نشست ومشغول زدن شد...همیشه بره دل خودش گیتار میزد...کمی گیتار زد وبعدش بلند شد رفت پای نت و چند ساعتی با یوهی چت کرد وبعدشم چون خیلی خسته بود رفت خوابید
صبح بلند شد وبا دیدن ساعت شوکه شد...زیاد خوابیده بود....سریع اماده شد وبدون خوردن صبحونه راهی دانشگاه شد...
وقتی رسید رفت سراغ برد...روی برد رو نگاه کرد وبعدم سریع دوید تا به کلاسش برسه همون موقع خورد به یک نفر وباعث شد هم برگه های خودش هم اون طرفی که خرده بود بهش بریزه.....نشست برگه ها رو جمع کرد وگفت:حواست کجاست اخه؟ 
برگه هاش رو جمع کرد ورفت سمت کلاس...آروم در زد و وارد شد ....خدا رو شکر استاد هنوز نیومده بود.....نشست وهمون موقع مین یانگ اومد پیشش وگفت:سلام دوستم....فکراتو کردی؟
رایا:سلام...اره...من احتیاجی به دوست ندارم.....
مین یانگ:باشه هرجور راحتی....کمکی خواستی میتونی روم حساب کنی....
رایا:ممنون....
استاد اومد وشروع کرد به درس دادن....کلاس که تموم شد رایا مشغول جمع کردن برگه هاش شد ولی هرچی گشت اون صفحه نت اهنگی که صبح کنار گذاشته بود رو پیدا نکرد....صدای جیغ دخترا رو شنید که میگفتن:سلام استاد کیم....شما اینجا چیکار دارید؟
سرم رو بلند کردم ودیدم استاد داره میاد سمت من....یعنی چیکارم داره؟این همه دختر تو دانشگاه...اب دهنم رو قورت دادم وبلند شدم....
-فکر کنم دنبال این بودید....
رایا:بله استاد از کجا پیداش کردین؟
-لابه لای کاغذام دیدم فکر کنم موقعی که خوردی بهم این یکی اشتباهی اومد قاطی کاغذام....
تازه الان فهمید چه ابروریزی کرده....اونی که صبح بهش خورد وباهاش بد حرف زد استاد کیم بود....
برگه نت رو از استاد گرفت وگفت:ببخشید استاد...
ولی استاد کیم بدون اینکه حرفی بزنه رفت....رایا هم از کلاس اومد بیرون ودنبال استاد رفت....
رایا:استاد کیم....
-بله؟
رایا:به خاطر رفتار صبحم ببخشید...دیرم شده بود ومتوجه نشدم شمایید...
-میبخشم ولی از این به بعد یادبگیر اینجور مواقع بی ادبی نکنی....مهم نیست طرفت کیه...تو نباید بی ادب باشی....حالا میخواد مقصر تو باشی یا طرف مقابلت....
رایا:حرفتون یادم میمونه استاد
-امیدوارم دیگه این رفتار رو تکرار نکنی...
بعد رفتن استاد دستش رو محکم کوبید رو دیوار وادای استاد رو در آورد:امیدوارم دیگه این رفتار رو تکرار نکنی...برو بابا...
برگشت بره که استاد کیم رو دید که داره نگاش میکنه....لبش رو گاز گرفت سرش رو انداخت پایین وسریع رفت سمت کلاسش...
نشست جاش وهنذفریش رو گذاشت تو گوشش وصدای اهنگ رو تا میتونست زیاد کرد و سرش رو گذاشت رو میز....خیلی حرصش گرفته بود از دست استادش...
اون روز گذشت ووقتی اخرین کلاسشم تموم شد اومد بیرون ونشست رو یکی از نیمکت های داخل حیاط وسرش رو تکیه داد وچشماش رو بست امروز براش خسته کننده بود...هیچ وقت از درسای عمومی خوشش نمیومد...کمی نشست وبلند شد واز حیاط رفت بیرون....همون موقع استاد کیم رو دید که عصبی از دانشگاه اومد بیرون ورفت سرخیابون ایستاد....
فکری به سرش زد سوار ماشینش شد واز پارکینگ دانشگاه اومد بیرون ودقیقا جلوی پای استاد ترمز زد...
رایا:استاد کجا میرین برسونمتون...
در ماشین رو باز کرد وسوار شد وگفت:اگه میشه من ببرید نامیونگ...
رایا تو دلش گفت:بچه پررو من یک تعارفی زدم تو زود باید سوارشی؟
-خانم لی حرکت نمیکنید؟
رایا:هان چرا...ببخشید...ماشین رو روشن کرد ورفت به آدرسی که استاد گفته بود...
ماشین رو نگه داشت وگفت:رسیدیم...
-ممنون رسوندیم...اگه عجله نداشتم مزاحمتون نمیشدم...
رایا:ایرادی نداره استاد...برید به کارتون برسید...
-خداحافظ...
رایا:خداحافظ...
منتظر شد تا استاد بره ووقتی دید که استاد وارد ساختمان مجللی شد کفش برید....ظاهر ساختمون خیلی قشنگ وشیک بود...سنگای مرمر سفید خیلی نمای قشنگی به ساختمان داده بود....
بلاخره حرکت کرد ورفت خونه....اینقدر خسته بود که زودی خوابش برد....
 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دسته بندی : <-PostCategory->
برچسب‌ها: <-TagName->